سكوت آب مىتواند خشكى باشد و فرياد عطش؛سكوت گندم مىتواند گرسنگى باشد و غريو پيروزمندانهى قحط؛همچنان كه سكوت آفتاب ظلمات است.اما سكوت آدمى فقدان جهان و خداست غريو را تصوير كن!
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه
وقتی که باد ما را با خود می برد
اواخر شهريورماه ۸۶، شعبه ۳۰ دادگاه انقلاب
تهران در خصوص رسيدگی به پروندهام عدم صلاحيت اعلام کرده بود، بنابراين به سنندج
منتقل شدم و نزديک دوماه در آنجا ماندم. مسئول بازداشتگاه آدمی حدودا ۵۰ ساله و بيماری
روانی بود که از آزار زندانيان لذت میبرد. بارها بدون هيچ دليلی به کمک دو نگهبان
ديگر مرا مورد ضرب وشتم قرار میداد. روزی به علت شدت ضربات مشت و لگد صورتم کبود
و خونين شده بود و فک و دندانهايم آسيب ديد، همان شب صدای عروسی را در اطراف
بازداشتگاه میشنيدم و اين مطلب زائيده حال و هوای همان شب است که زنده ياد
نادر محمدی نيز در سلول همجوار من بود.
وقتی که باد ما را
با خود میبرد
چند روزی به پاييز
مانده بود که با هواپيما به سنندج منتقل شديم. ديدن مزارع و باغها از آن بالا
برايم تازگی داشت. هيچگاه از آن ارتفاع سنندج را نديده بودم، آنهم در پاييز. فصل
پاييزکردستان، به راستی ديدنی است. بسان بهارش وشايد هم زيباتر. من به زندگی در
آن تابلوی زيبای هزار رنگ عادت کرده بودم اما نه از آن ارتفاع.
در پاييزچشمان آدمی
از آنهمه زيبايی و ترکيب رنگ متحير میماند اما تا از فراز کوه آبيدر شهر سنندج و
اطرافش را به نظاره ننشسته باشی و تا گوش به آواز "عباس کمندی" نسپرده
باشی نمیدانی چرا آبيدر همزاد شعر و سرود و عاشقی سنندجیها شده است. بايد در
پاييزمهمان اورامان و تاکستانهايش شده باشی آن زمان که خورشيد خرامان خرامان خود
را به آغوش کوههای سر به فلک کشيدهٔ
آن نزديک میکند تا به انارستانهای هزار رنگ و درههای عميق اورامان سايه روشنی
بزند و زيباترين تابلويش را به معرض نمايش بگذارد...
خيال چون اسبی سرکش
مرا ازلای ديوارهای بازداشتگاه سنندج به دوردستها برده بود. میدانستم برای
فراموش کردن درد بايد به خاطرات خوش گذشته پناه برد، اما تمام بدنم بعد از يک
شکنجه مفصل که تحمل کرده بودم آزارم میداد، شکنجهای که به تاوان گناه ناکردهای
همه جا دست از سرم بر نمیداشت.
يکی ازسه نگهبانی که
شکنجهام داده بود از دريچه سلولم آهسته وبدون سر و صدا مرا میپاييد تا ببيند که
تکان میخورم يا نه. چشمان نامحرم او مزاحم خاطرات شيرينم بود به ناچار به خود
تکانی دادم تا خيالش راحت شود که زندهام ومزاحم خلوت و تنهائيم نشود (بازداشتگاه
اطلاعات سنندج در وسط شهر سنندج است، در نزديکی بازداشتگاه صدای مراسم عروسی شنيده
میشد.)
بافرارسيدن شب صدای
آواز "گه ريان" به گوش میرسيد. آوازی از کاک "نجم الدين" در
وصف محلههای سنندج، آهنگ مورد علاقه سنندجیها برای رقص است که معمولا در همهٔ عروسیها خوانده میشود، در ذهنم دخترکان زيبای
سنندج وپسرکان مغرورش را میديدم که دست در دست هم درحال رقص و پايکوبی بودند. رقص "گه
ريان" رقصی است که تماشاچی و شنونده را ناخواسته به وجد میآورد تا "چوپی" را در
دستانش بچرخاند و برقصد.
تکانی خوردم، درد
صورت و دندانهای خرد شدهام بيشتر شده بود اما دلم نمیخواست منظرهای راکه تجسم
کرده بودم ترک کنم، دوباره با همان درد چشمانم رابستم. ديوارها هم به دور سرم
میچرخيدند؛ گويی آنها هم درحال رقص بودند. ضربان قلبم و ريتم موسيقی را میشنيدم
و سعی میکردم با لحظهای که احساس میکردم حلقهٔ رقص پای بر زمين میکوبند خودم را هماهنگ کنم، دوست
داشتم بلند شوم برقصم وهمراه با رقص آنها پايکوبی کنم، همراه با خنده آنها لبخند
بزنم. چنان غرق در آن فضا شده بودم که انگار داماد منم، انگارعروسی من بود. انگار
همه به دور من میرقصيدند که به ناگاه مزه خونی که قورت داده بودم به يکباره رشته
افکارم را از هم بريد...
آواز "گه
ريان" به "چه پی" رسيده بود، رقص مخصوص منطقه اورامان. در بسترم به
سمت اورامان غلطيدم و چشمانم را دوباره روی هم گذاشتم. کوفتگی و درد بدنم آزارم میداد
اما با صدای موسيقی و آواز عروسی همسايهٔ
زندان به اورامان رسيده بودم و غرق در افکار خود مهمان آن مردم شده بودم. صدای
شادی و رقص همسايگان بیخبر از حال ما به اوج خود رسيده بود. در خيال
"چوپی" در دستان من بود، کاری که در هيچ عروسیای انجام نداده بودم. میرقصيدم
و به دور خودم میچرخيدم و داد میزدم:
شاباش، شاباش همه
مادرانی که حسرت ديدن فرزند بر دلشان سنگينی میکندشاباش، شاباش همه
دختر و پسرهای عاشق ميهن که ديگر بين ما نيستندشاباش، شاباش
"بووکی ئازادی" آنگاه که به سرزمينم باز میگردد و زمين به زير پای او و
جوانان همراهش به لرزه در میآيد.
در خواب يا بيداری
يا بيهوشی، مست از مهمانی و عروسی بيرون بازداشتگاه بودم و نوازندهٔ بيخبر از دل من عروسی را به اوج رسانده بود...
نمیدانم چند ساعت
گذشته بود که تکانهای ماشينی که مرا به سوی درمانگاهی خارج از زندان میبرد به
هوش آورد، گويا ساعتها بيهوش بودم. وقتی خود را در آئينهٔ راننده ديدم لبخندی به خودم و مهمانی ديشبم زدم و با دستهای
دستبند شده دستی به صورت ورم کرده و کبود شدهام کشيدم و گفتم "ظاهرت مناسب عروسی
نيست" و زير نگاه سنگين نگهبانانی که چپ و راستم و جلوام نشسته بودند لبخندم
را پنهان کردم تا مبادا آزارشان دهد!
بعد از مداوا، از
چند خيابان سنندج [عبور کرده و] به بازداشتگاه برمگرداندند، به سلولم که برگشتم
عصر شنبه بود، عروسی به پايان رسيده بود. دراز کشيده بودم، شب صدای آرام دخترکی زندانی که
سلولش پشت سلول من بود توجهم را جلب کرد، آرام يکی از آوازهای فولکلور کردی را میخواند:
من دختری از
کردستانم
گلی در دست جوانان
دسته گل زيبای
کردستان
من دختری از
کردستانم
مانند ريحان و نرگس
خوش بوی اطراف تاکستانهايش
با شنيدن آواز زيبای
دختر زندانی که اسمش را هم نمیدانستم، گريه امانم را بريد؛ با خود گفتم خدايا اين
دختر معصوم غرق در افکار و خيالات خود در کجای اين سرزمين زخم خورده به پرستاری
زخمهای هم وطنانش مشغول است يا آواز معصومانهاش را بدرقهٔ راه چه کسی کرده است. خود را به دست آواز زيبای دختر
دربند و نسيم ملايمی که از دريچهٔ سلولم وزيدن گرفته
بود، سپردم و چشمانم را دوباره روی هم گذاشتم و منتظر صدای در ماندم که دوباره کی
به سراغم میآيند...
فرزاد
کمانگر فروردين
ماه ۱۳۸۹ زندان
اوين
پاورقی: ۱- "چه پی" و "گه
ريان"- دو نوع رقص کردی است ۲- عباسی کمندی و نجم الدين غلامی- دو تن از
هنرمندان نامی کرداند ۳- چوبی- پارچهای است که نفر اول سمت راست حلقهٔ رقص کردی در دست میچرخاند که نمادی از پرچم است
که قبلا درجنگها به دست میگرفتند. ۴- بووکی ئازادی- عروس آزادی
تجربه ای که از آن سرافراز بدرآمدی، به تو می گوید 30 سال پیش، به نسل انقلاب، چه احساس تلخی از خیانت استبدادیان به اعتماد و امیدش دست داد. آن روزکه از زبان آقای خمینی شنید «35 میلیون بگویند بله من می گویم نه!»و دید که چسان کودتا کردند. اکنون نیز خود می بینی که تو نیزتا جمعه شب 22 خرداد 1388، «ملت همیشه در صحنه بودی» و ازفردایش، خار و خاشاک، اراذل و اوباش و آلت فعل ایادی امریکا و انگلستان شدی!
پیشاپیش معلوم بود که مافیاهای نظامی – مالی تقلب خواهند کرد. تردید نبود که «شورای نگهبان» تقلب بزرگ را «سالم ترین انتخابات» خواهد خواند. می توانی تصور کنی اگر به جنبش بر نخاسته بودی، عفونت این خیانت در امانت تا کجا انسانیت را از ایران می گریزاند؟ درود بر تو که، بدین جنبش، ایران را سرزمین آزادگان و مهد نسل استقامت کردی.« ندا» نماد جنبش و استقامت تو گشت، بدان خنده که بر دژخیم و بر مرگ زد. زن بود و جوان بود، شورشی گشت و نماد شورش بر تحقیر زن، تحقیر انسان، و خواستار حق جوان بر گشودن فضای زندگی بر روی خویش شد. نماد استقلال و آزادی طلبی نسل تو گشت.ادامه...
سلام
پاسخحذفکسی هست یه دعوتنامه برای ما ارسال کند
yahya2400@gmail.com
دوست عزیز در صورت داشتن آی دی یاهو من را ادد نمایید
پاسخحذفID Yahoo = P30vel