۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

عوامل بازسازی استبداد بعد از انقلاب 57 (1)


ریشه مشترک تمام جنبش های مردم از انقلاب مشروطیت تا به امروز همین درد مشترک است، یعنی عدم رسیدن به عدالت اجتماعی و خواستهای سیاسی ( آزادی بیان اندیشه، آزادی احزاب و تجمعات، آزادی قلم و نشریات، قانون گرائی و حقوق مداری، آزادی رشد استعدادها و....... و داشتن قانون اساسی که بر فراز آن حاکمیت جمهور مردم نوشته شده باشد) می باشد. پس ایرانیان این عاشقان خاک کشور خود تا زمانیکه به خواسته های خویش نرسند و به آنان جامه عمل نپوشانند به جنبش خود برای رهائی از استبداد و برپائی حاکمیت خود برای تعیین سرنوشت خویش ادامه خواهند داد.   
واقعیت این است در باز سازی استبداد بعد از انقلاب ۵۷ هم مردم نقش داشته اند و هم تحصیل کرده ها.
نقش مردم: همانطوریکه گفته شد مردم ایران برای استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی بپا خاستند، اما استبداد ارمغانی بود که بعد از انقلاب نصیب مردم شد. چرا؟ اگر بین آن چه مردم می خواهند و آن چه در عمل اتفاق می افتد تفاوت وجود داشته باشد، در برابر این سئوال قرار می گیریم که این شکاف را چطور و چگونه باید توضیح داد. آیا خواسته های ما توهم بوده است؟ اگر آنها خصوصیت توهم داشته اند، باید پرسید که چنین توهمی اتفاقی و بعلت نادانی ما است، یا کارکرد مشخصی در حیات اجتماعی ما دارد. در این صورت باید علت اجتماعی آنرا جستجو کرد. نگارنده تلاش نموده است در سری مقالاتی به آن پاسخ گوید (۱). اگر خواسته های مردم خصوصیت توهم نداشته اند و واقعی بوده اند پس باید پرسید اشکال در کجا بوده است که خواسته های بحق ما جامه عمل نپوشیده اند. خواسته های مردم زمانی برآورده میشوند که نگرش مردم در مورد استقلال و آزادی و حاکمیت خود بر سرنوشت خویش نگرشی روشن و بدون ابهام باشد. اگر نگرش ما از آزادی و دمکراسی نگرشی نارسا باشد مسلماً دوباره اشتباه خواهیم کرد و فریب آنانی را خواهیم خورد که می خواهند بر ما مردم ایران حاکمیت کنند. مردم باید بدانند آزادی حق آنان است و وظیفه دارند این حق را به اجرا در آورند تا به دمکراسی برسند.
بعد از انقلاب ۵۷ شاید مردم نمی دانستند و یا فراموش کرده بودند که آزادی جزء حقوق ذاتی شان است و در انسان این استعداد نهفته شده است که خود وظیفه دارد از حقوق و آزادی خود صیانت کند. غفلت از این حق و توانائی باعث میشود تا دیگران برای او تصمیم بگیرند و بر سرنوشت او حاکم گردند. اگر مردم قدرت تصمیم گیری را از دست بدهند و کسی بجای آنان تصمیم گیرنده شود، در این حالت فرد تصمیم گیرنده مردم را وسیله رسیدن بقدرت خود می سازد و در این فرمول مردم میشوند برده قدرت کسی که بجای آنان تصمیم می گیرد. بدرستی رابطه زیر سلطه و سلطه گر از اینجا ناشی میشود. سلطه گر فرمان می راند و زیر سلطه باید از او اطاعت کند. در حیطه استبداد اطاعت یکی از عناصر بنیادین ساختار زندگی اجتماعی است و در همین جا است که اطاعت اجباری است و یکی از عوامل تعیین کننده رفتار انسان محسوب میشود. هرگاه تاریخ طولانی استبداد در ایران را مطالعه کنیم، مشاهده خواهیم کرد که چه جنایاتی در سرزمین مان بعنوان اطاعت از مافوق و یا فرامین مستبدین صورت گرفته است و چگونه بخشی از مردم بنام اطاعت از فرامین شاه نماد سلطنت و روحانیون نماد دین شریک جنایات آنان بوده اند و یا حتی با سکوت معنی داری بنام اطاعت از مستبدین به شنیع ترین اعمالی دست یازیده اند و شریک جرم آنان شده اند. این انسانها هیچگاه از خود سئوال نمی کنند که آیا از فرمان و یا اطاعتی که با وجدان در تناقض است باید سر پیچی کرد یا نکرد.
استبداد از ناآگاهی انسانها به حقوق خود سوء استفاده می کند و آنان را به موجودات پوچ و بی ارزشی تبدیل می نماید و قدم به قدم به حقوق انسانی و شهروندی انسانها تجاوز می کند تا سرانجام شأن انسان بودن را از آنها سلب نماید. ارزش زدائی سیستماتیک از انسان، معیار استبداد برای توجیه رفتار وحشیانه او با انسانها میشود و همیشه تحقیرها و سرکوب ها از این زاویه صورت می گیرد تا بدانجا می رسد که مستبد بخود می باوراند که انسانها اشیائی هستند در خدمت امیال او که در صورت سرپیچی از اوامرش باید مجازات و نابود شوند.
در زمان هیتلر یکی از ویژگی های بنیادین نظام دیکتاتوری او این بود که انسان باید بی ارزش تلقی شود تا او بتواند آنان را برای رسیدن به امیال خود قربانی نماید. هیتلریان طی تبلیغات گسترده علیه یهودیان بطور سیستماتیک مردم آلمان را برای پذیرش نابود کردن یهودیها آماده نمودند. یهودی ها قدم به قدم از مقوله شهروند و ملت کنار گذاشته شدند و سرانجام شأن انسان بودن از آنان سلب شد تا بتوانند آنان را نابود سازند. هیتلریان بی ارزشی انسان را از یهودیان آغاز کردند و با آلمانیها ختم کردند؛ بطوریکه وقتی هیتلر مشاهده کرد جنگ دوم جهانی را باخته است به امرای ارتش فرمان داد کل آلمان را با خاک یکسان سازند که خوشبختانه فرمان این دیکتاتور عملی نشد. خمینی هم همین عمل را با ایرانیان انجام داد و در هولوکاست سال ۶۷ قریب ۵۰۰۰ تن را اعدام نمود.
استبداد چیزی جز اطاعت از مردم نمی خواهد و ملتی از استبداد اطاعت می کند که خود را ناتوان و استقلال خود را ناچیز بشمارد و مطیع شخص دیگری شود و اختیار خود را به آن شخص واگذار کند و با خویشتن بیگانه شود و به ابزاری مبدل گردد تا امیال دیگران را برآورده نماید. چنین مردمی دیگر بر سرنوشت خویش کنترلی ندارند و تابع قدرتی می شوند که حتی شأن وشخصیت آنان را مورد تمسخر قرار می دهد. هیچ چیز غم انگیز تر از این نیست که انسانی بر سرنوشت خود کنترل نداشته باشد و در موقعیتی قرار گیرد که توانائی های خود را از دست دهد و خوار و زبون گردد. چنین مردمی قادر نخواهند بود مانع نابودی خویش شوند.
در نتیجه مردمی توانا هستند که استقلال داشته باشند تا تصمیم بگیرند و آزاد باشند تا تصمیم خود را به اجرا در بیآورند و خود رهبر خود باشند. بدون آزادی، انسان قادر نخواهد بود قوه رهبری خویش را بدست گیرد و حاکمیت خود را برای رسیدن به دمکراسی بنا سازد.
در انقلاب ۵۷ اکثریت قریب به اتفاق مردم ایران با سپردن رهبری خویش به خمینی چنان از او اسطوره ساختند که او را در ماه یافتند. آنان چنان به خمینی و رهبری او باور داشتند که فکر می کردند خمینی می تواند از حقوق و آزادیهای آنان صیانت کند و حاکمیت آنان را مستقر سازد. خمینی از اعتماد مردم سوء استفاده کرد و به محض ورودش به ایران اولین کودتا را بر علیه مردم در بهشت زهرا انجام داد که گفت « من خودم می زنم تو دهن این دولت، من خودم دولت تعیین می کنم و من خودم....). بعد از این سخنرانی اندک اندک شرایط را برای پیاده کردن تفکر مستبدانه خود و جامه عمل پوشاندن بدان آماده کرد و پی در پی کودتا بعد از کودتا بر علیه مردم و رقبای خود انجام داد.
اکنون مردم ایران بعد از گذشت ٣۱ سال از انقلاب مجدداً برای رسیدن به خواست های سیاسی خود به جنبش برخاسته اند و اگر اینبار هم جوانان وطن ما اختیار خود را بدست رهبران بدهند و حق تصمیم و رهبری خود را نادیده بگیرند، صد در صد بهمان بلائی مبتلا میشوند که پدرانشان مبتلا شدند. علی الخصوص آنانی که زمانی حامی ولایت فقیه و اسلام ناب محمدی بوده اند و برای تثبیت استبداد دینی در حد بضاعت شان از هیچ کوششی دریغ نورزیده اند و امروز هر کدامشان با طرحی جدید از قبیل مطالبات حداقلی در چارچوب نظام و یا اصلاح نظام و برگشتن به دوران طلائی امام و تقسیم ایرانیان به دیندار و بی دین و دمکراسی دینی و سکولاریزم سیاسی و فلسفی و.... دارای همان ذهنیت سیاسی اند که قبلاً بوده اند و امروز برای وجه المصالحه کردن جنبش آزادیخواهانه مردم از بده بستان کردن با قدرت سخن می رانند.
اگر نمی خواهیم استبداد به زندگی مان برگردد هیچ چیزی را نباید مجدداً تجربه کنیم وقتی که یک بار آنرا تجربه کرده ایم و نتیجه اش با زندگیمان ناسازگار بوده است. حتی اگر از مجرای دین و سنت و اعتقاد بما رسیده باشد. بنا بر این مبنا، شرط بنیادین برای رسیدن به آزادی شک مداوم و پی در پی به افرادی است که امتحان خود را قبلاً پس داده اند.
نقش تحصیل کرده ها: تحصیل کرده های ایران، عمدتاً متعلق به طبقه متوسط بودند که پس از انقلاب سفید شاه و بویژه افزایش قیمت نفت، رشد کردند. و از آنجائیکه در به سرانجام رساندن انقلاب ۲۲ بهمن شرکت داشتند بعد از انقلاب ۵۷ سهم سیاسی خود را از قدرت طلب می کردند. بعد از انقلاب دو جریان ایجاد شد که خواسته های مردم را نادیده گرفتند؛ یک جریان خمینی و دستیارانش بودند که شروع کردند به دسته بندی مردم بعنوان مکتبی و غیرمکتبی ( خودی و غیرخودی) و جریان دیگر تحصیل کرده های انقلابی شرکت کننده چپ مارکسیستی و چپ مذهبی که در حاکمیت حضور نداشتند، هر کدام به شکلی و با هدف‌های متفاوت و شیوه‌های خاص خود در پی قدرت بودند. این نیروها هدف‌ و خواسته های متفاوتی را دنبال می‌کردند. بخش مهمی از آنان اصولاً مخالف جدی استقرار جمهوری پارلمانی در کشور بودند. اما خمینی و سر سپردگان اش، با بهره‌گیری از ارگانهای حکومتی و ایجاد ارگانهای جدید سرکوب، تمامی نیروهای مخالف اما پراکنده و نا متحد خود را به نوبت از سر راه خود برداشتند. در چگونگی استقرار جمهوری ولایت فقیه، خطاها وضعف‌های این بخش از نیروهای انقلابی در همان یکی دو سال اول پیروزی انقلاب، نقش برجسته‌ای دارد که این مطلب خود می تواند موضوع مقالات و رساله های متعددی شود.
هردو جریان فوق در پی قدرت بودند تا حاکمیت خود را بر مردم تحمیل کنند. هر دو بصورت دسته های قدرت طلب به رقابت برخاستند که در این رقابت خمینی برنده نهایی شد. اگر در این رقابت هم افرادی مثل آقایان سنجابی، طالقانی، بازرگان ، بنی صدر، سامی، داریوش فروهر و دیگرانی پیدا شدند که تلاش داشتند بر حاکمیت ملت تکیه کنند و از آزادیهای بدست آمده‍ی انقلاب دفاع نمایند متاسفانه اندک بودند؛ یا به ناگهان مثل آقای سنجابی مرتد محسوب شدند و از گردونه بیرون انداخته شدند و یا مثل دکتر سامی سر به نیست شدند.
بعد از انقلاب هر گروه و دسته ای برای رسیدن به قدرت راه حل خود را داشتند و کوشش رهبران این دو جریان بر آن بود تا درستی راه حل خود را بهر نحوی به ثبوت برسانند. وقتی افراد راه حل مسائل را قدرت بدانند و تسخیر قدرت سیاسی را محور کار خود قرار دهند بالنتیجه آن دسته و افرادی پیروز میشوند که در جامعه قوی تر هستند. برای قوی شدن هر گروه باید تلاش کند ارگان های موجود در جامعه را در انحصار خود در آورد و یا ارگانهای جدیدی را جایگزین ارگانهای قدیمی سازد تا سلطه خود را بر جامعه تحمیل نماید. بر خلاف ادعاهای برخی از یاران قدیم خمینی که خود بعد از انقلاب ۵۷ در خدمت استبداد فراگیر او قرار گرفتند و عامل سرکوب و خشونت بر علیه مردم شدند. این انقلاب نیست که خشونت می آورد این قدرت طلبانند که برای تسخیر قدرت خشونت را در جامعه رواج می دهند. انقلاب بر اساس شرایط اجتماعی صورت می گیرد ولی خشونت وسیله ایست که توسط زورمداران بکار گرفته میشود. اگر در تاریخ برخی از انقلابات به خشونت کشیده شده اند، بدین خاطر است که رهبران اکثر این انقلابات، ایدئولوگ ها وسیاسیونی بوده اند که تسخیر قدرت سیاسی را محور کار خود قرار داده اند.
از آنجائیکه سر سپردگان و یاوران خمینی قصد داشتند ایدئولوژی و تعلقات دینی خود را پیاده نمایند و قدرت سیاسی را کاملاً تسخیر کنند در پیروی از کلام خمینی که همه باید خفه شوند بناچار می بایستی سپاه پاسداران و کمیته تشکیل می دادند تا در مردم رعب و وحشت ایجاد نمایند، شبانه به خانه های مردم یورش می آوردند و مخالفین را دستگیر می کردند، کتابها را به آتش می کشیدند، بر روی زنان اسید می پاشیدند تا روسری بر سر نهند، تجمعات دگر اندیشان را به خاک و خون می کشیدند، بر علیه معماران انقلاب کودتا می کردند، قلم ها را می شکستند و زبان ها را از حلقوم بیرون می آوردند، با بستن دانشگاه ها اساتید را اخراج می کردند و در پی آن مغزها و جوانان را از کشور فراری می دادند و مخالفین خود را به بدترین فرمی شکنجه می کردند و سپس اعدام می نمودند. در سال ۶۰ تا ۶۲ بیش از ۲۰۰۰ نفر را و در سال ۶۷ در طی چند روز قریب پنج هزار نفر را به جوخه های اعدام سپردند.
یاران و چماقداران خمینی که فکر کرده اند حافظه تاریخی ایرانیان کوتاه است بعد از اینهمه خیانت به ملت شریف ایران، امروز فریاد می زنند انقلاب بد است چون خشونت می آورد. آنان شهامت ندارند بگویند ما بد بودیم که بر علیه مردم ایران و مخالفین خود ارعاب و خشونت را بکار بردیم تا آسانتر استبدادمان را برهبری خمینی مستقر سازیم. تو گوئی مردم در انقلاب شرکت کرده بودند تا دیو چو بیرون رود دیو دیگری را بجای او بنشانند.
این عاملین باز سازی استبداد بودند که شعور و عقل مردم را ناچیز انگاشتند و برای بازسازی استبداد و دیکتاتوری بر علیه مردم خشونت بکار بردند زیرا نیز راه حل رسیدن به قدرت فقط بکارگیری زور است و زور خود خشونت است. بدین جهت خمینی و یارانش برای فراگیر کردن استبداد خود خشونت را سرلوحه کار خود قرار دادند تا مردم را مرعوب نمایند و رقبای خود را یکی پس از دیگری حذف و نابود کنند.
پس باید جستجو کرد و به شناخت بانیان و عوامل بازسازی استبداد پرداخت و فهمید که چگونه انقلابی که پیروزمندانه به پایان رسید نتوانست پیروزمندانه به خواسته های مردم جامه عمل بپوشاند. چگونه انقلابی که هدف اش تغییر بود، خود تغییر مسیر داد. مگر خمینی در پاریس قول آزادیها را در مقابل تمام دنیا و خبرنگاران به مردم ایران نداد. او وعده داد که برای استقرار آزادیها تلاش خواهد کرد تا مردم ایران در کشوری آزاد و آباد زندگی کنند. مگر خمینی در پاریس از حکومت بی قانون شاه ایراد نگرفت و نگفت که ما می خواهیم حکومت قانون بیآوریم. حکومت قانون، حکومتی است که در آن حقوق شهروندان معین شده و آن حقوق از طرف حکومت مورد حمایت قرار می گیرد و از طریق قانون محترم شمرده میشود. خمینی چنین نکرد، او به مردم دروغ گفت و حقوق مردم را نا دیده انگاشت و آنان را یکی پس از دیگری پایمال ساخت تا استبداد دینی خود را برقرار سازد.
در این راه برخی از تحصیکرده های مجذوب قدرت حول او جمع شدند و در بازسازی استبداد بعد از انقلاب ۵۷ به او یاری رساندند و بعنوان ستون پایه های قدرت استبداد در ایجاد استبداد مذهبی نقش بسزائی ایفا کردند. ملت ایران که برای دست یافتن به استقلال و آزادی و عدالت اجتماعی بر علیه رژیم شاه به پا خاسته بود، بار دیگر استبداد بر او حاکم شد و گرفتار استبدادی بمراتب شنیع تر و جانی تر از استبداد پیشین گردید. بعد از انقلاب ۵۷ ایرانیان علاوه بر ستم سیاسی پیشین، گرفتار استبداد در تمامی جهات زندگی از جمله پوشاک، تفریحات، جنسیتی، فرهنگی و اجتماعی میشوند.
جنبش کنونی مردم ایران اگر بدنبال برقراری آزادی است و قصد دارد دمکراسی را در ایران نهادینه کند، بدون شناخت کامل از ستون پایه های قدرت نمی تواند به اهداف خود برسد. فقط با گفتن و نوشتن در مورد آزادی و حقوق مردم و بحث دمکراسی خواهی قادر نخواهیم بود دمکراسی را در کشورمان مستقر کنیم.
در انقلاب ۵۷ اگر نیروهای انقلابی و سیاسیون کشورمان ستون پایه های قدرت را می شناختند هیچگاه بعد از سرنگونی رژیم استبدادی شاهنشاهی، ایرانیان گرفتار رژیم استبداد مذهبی نمی شدند. استبداد مذهبی غالب شد چون عمده نیروهای سیاسی بدنبال تسخیر قدرت سیاسی بودند نه برقراری آزادی و حاکمیت مردم. وقتی گفتمان حاکم بر سیاسیون یک کشور قدرت باشد نه آزادی، پر واضح است چیزی جز استبداد در آن کشور پیروز نمی شود.
در گفتار آینده افراد ، نیروها و ارگانهائی که بانی این پیروزی شدند را ذکر خواهم کرد تا نشان دهم چرا عملاً علیرغم پیروزی انقلاب، پیروزی از آن مستبدین شد و نه مردم. به امید آنکه گذشته چراغ راه آیندمان شود.
سرافراز و پیروز باشید
Fa_rastgou@yahoo.com
   
۱ = رجوع شود به نشریه انقلاب اسلامی از شماره ۷٣۴ تا ۷٣٨ مقالاتی بنام " جنبش آزادیخواهانه مردم پیروز میشود اگر..."
و یا آرشیو سایت اخبار روز مقالاتی با همین نام از شماره ۴ تا ٨


۲۶/اسفند/۱٣٨٨

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

مصاحبه رادیو عصر جدید با آقای بنی صدر 24 اردیبهشت 89

http://www.iranmania.com/zones/Images/banisadr.jpgسیاه روزترین مردم دنیا فکر میکنم مردم ایرانند چون هر روز جوانهای آنها را از دستشان می گیرند .

یک نسل ایرانی را اینهااز بین بردند یا در جبهه جنگ یا فرصت رشد را از آنها گرفتند و جوانهائی که اعدام میشوند

                                                        از اینجا بشنوید 

دویچه وله- ملغمه «خشونت و سرکشیدن جام زهر هسته‌ای» • مصاحبه با ابوالحسن بنی‌صدر 89.2.29

فشار و تهدید نسبت به رهبران مخالف حکومت در ایران دائماً بیشتر می‌شود و آن‌ها هم در مقابل می‌گویند که تهدیدها دیگر تأثیری ندارد.درمقایسه با تجربه‌ای که خود شما در زمان ریاست جمهوری کردید،فکر می‌کنیدچرا دیگر به قول رهبران مخالف حکومت تیغ تهدید تأثیری ندارد؟             

                                        از این جا بشنوید

مصاحبه رادیو عصر جدید با آقای بنی صدر ٣٠ اردیبهشت 89

http://www.iran-sabz.de/Bilder/banisadr-A.jpgآنهایی که میگویند دست به ترکیب این رژیم بخورد ایران بر باد

میرود مسول بلاهائی که بر سر ایران می آید هستند  

مسئولند از اینکه مردم را میترسانند مسئولند که به این مردم 

وعده نادرست میدهند که گویا در محدوده این رژیم تحول ممکن است 
                        از این جا بشنوید

گفت و گوی بی بی سی با ابوالحسن بنی صدر به مناسبت سالروز فتح خرمشهر در تاریخ 89.2.31


چکیده:
آقای فیروز آبادی گفته  ما اگر بعد از فتح خرمشر جنگ را به پایان می رساندیم ، به پیروزی که بعد از ادامه جنگ رسیدیم ، نمی رسیدیم ! باید از آقای فیروز آبادی پرسید این چه پیروزی بوده که 1000 میلیارد خسارت و 700-600 هزار نفر کشته برای ایران داشته ؟ اگر پیروزی بود چرا خمینی جام زهر را سر کشید برای قبول آن ؟ این چه پیروز بوده که وزیر دفاع انگلستان در دادگاهی که به فروش اسلحه به ایران و عراق رسیدگی می کرده در مورد آن گفته : جنگ در مصلحت انگلستان و غرب بود و اسباب ادامه و ایجاد آن را فراهم کردیم .

                                         از این جا بشنوید 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

نوشته های فرزاد کمانگر معلم آزاده از پشت دیوارهای زندان اوین



نوشته های فرزاد کمانگر معلم آزاده از پشت دیوارهای زندان اوین 

 



نامه ی فرزاد کمانگر، معلم محکوم به اعدام، به دانش آموزانش - اسفند 1386 

به ققنوس های دیار ما - اسفند 1386
 

بنویسید درد و رنج ، بخوانید زندگی - اردیبهشت 1387
 

بندی بند ۲۰۹ - تیر 1387
 

من یک معلم می مانم و تو یک زندانبان - دی 1387
 

از تو نوشتن قدغن - بهمن 1387
 

نسل سوخته - اردیبهشت 1388
 

نامه فرزاد کمانگر در سوگ احسان فتاحیان - آبان 1388
 

دومین نامه ی فرزاد کمانگر پس از اعدام احسان فتاحیان - آبان 1388
 

دیگر تنها کفش‌هایم مرا به این خاک پیوند نمی‌دهد -به مناسبت سالروز 16 آذر-  آذر 1388
 

"روژگار یکی سیره گلم" -نامه به مادرش - دی 1387
 

فرشته هایی که دوشنبه ها می خندند - نامه به مناسبت سال نو- اسفند 1388
 

ما هم مردمانیم... - فروردین 1389
 

قوی باش رفیق - نامه خطاب به به معلمان دربند - اردیبهشت 1389
 

پاییز در چشمان میدیا - آخرین نامه ی فرزاد کمانگر - اردیبهشت 1389 




نامه فرزاد کمانگر به ریاست قوه قضائیه

نامه فرزاد کمانگر به ریاست قوه قضائیه


وکیل فرزاد کمانگر حدود دو سال قبل با اعتقاد به بی گناهی موکل خود درخواست اعمال ماده ۱۸(برگزاری دادگاه مجدد) را به قوه قضائیه ارائه نمود، پس از این اقدام همواره دستگاه قضایی و امنیتی از ناپدید بودن این پرونده سخن گفته اند، این موضوع باعث شده است تا سه متهم پرونده کماکان تحت حکم اعدام قطعی به سر برند و هر لحظه احتمال اجرای حکم برای آنان متصور باشد.
فرزاد کمانگر، آموزگار دربند با نگارش و ارسال نامه ای به ریاست قوه قضائیه بر لزوم وجود سایه قانون بر این پرونده و برگزاری دادگاه مجدد تاکید کرده است، متن این نامه عیناً در پی می آید :

جناب آیت الله لاریجانی
با سلام ،
ده سال پیش هنگامی که آیت الله شاهرودی اعلام نمودند که ویرانه ای را تحویل گرفته اند ، همه امیدوارانه تغییر و تحولاتی اساسی در قوة قضائیه را به انتظار نشستند. حضور ده سالة ایشان که فرصت کمی هم نبود با احیای مجدد دادسراها ، تصویب قانون حفظ حقوق شهروندی و کرامت انسانی ،تهیه لایحه حبس زدایی و موضع گیری های صریح ایشان در برابر احکام سنگسار و اعدام کودکان زیر هجده سال و بقیة اقدامات اصلاح گرایانة ایشان در قوة قضائیه امیدهای بسیاری را در جهت آبادانی این ویرانه در اقشار مختلف مردم و زندانیان و به طور کلی هر شخصی که به نحوی از انحاء با قوة قضائیه سر و کار داشته است به وجود آورد ، اما هنوز هم نابسامانی ، ناهنجاری ، خودسری، برخوردهای سلیقه ای و قانون گریزی در مجموعة تحت امر ایشان و ادامه آن، که متأسفانه تاکنون فرصتی برای جنابعالی در رفع آن ها به عمل نیامده است ، آن چنان رواج داشته و دارد که ناچارم به عنوان فردی که خود را یک زندانی سیاسی و عقیدتی می داند، شرح آنچه را که به ناروا بر این جانب روا ساخته اند به عرض حضرتعالی برسانم؛
۱) در مرداد ماه ۸۵ دستگیر شدم در حالیکه تا روز قبل از آن به عنوان معلمی که با دوازده سال سابقة تدریس از انواع فیلترهای حراست و گزینش عبور کرده و مسئولیت پرورش و تعلیم و تربیت فرزندان این آب و خاک را به عهده داشته ام . در مرحله تفهیم اتهام و بازجویی در بازداشتگاه وزارت اطلاعات اتهام اینجانب عضویت در حزب پژاک اعلام شد.در روند تمام بازجویی ها در تهران ، کرمانشاه و سنندج مرا تحت شدیدترین شکنجه های جسمی و روحی و روانی قرار دادند تا به این اتهام واهی تن دهم . اینجانب علیرغم تحمل شکنجه های طاقت فرسا به دلیل واهی بودن چنین اتهامی همواره و همواره اتهام فوق را رد نموده ام. با این وجود متأسفانه تنها بر اساس برداشت ذهنی بازجویان اولیة پرونده و شرایط منطقه انتساب اتهام فوق به اینجانب را مسجل اعلام کردند.
۲) در جلسة هفت دقیقه ای در شعبه ۳۰ دادگاه انقلاب تهران در کمال ناباوری از قاضی پرونده شنیدم که :”وزارت اطلاعات خواستار اعدام شماست ، بروید و آن ها را راضی کنید.”
۳) قبل از جلسة دادرسی ، اینجانب از کلیة اتهامات مبرا شناخته شده و این بار با اتهام جدید عضویت در حزب پ.ک.ک. در جلسه مذکور محکوم به اعدام گردیدم .با تأسف حکم مذکور در دیوان عالی کشور بدون توجه به انواع و اقسام امور خلاف قانون آیین دادرسی کیفری که بروز آن در پرونده محرز و متقن است ، تأیید گردید.
۴) پس از مدتی بر اثر اعتراضات مردمی که در مرداد ماه۸۷ به خاطر اعتراض به حکم اینجانب ، دوباره در بازداشتگاه ۲۰۹ تهران بهمدت۵ ماه دیگر تحت بازجویی مجدد قرار گرفتم و در کمال شگفتی رویکرد کلی بازجویان و کارشناسان وزارت اطلاعات با عملکرد سابق تناسب معکوس داشته است و در حالیکه با شواهد و قراین بسیار و بازجویی های جدید برای کارشناسان پرونده مشخص شده بود که عضو هیچ حزب و سازمانی نبوده ام، به اینجانب اعلام نمودند با توجه به شرایط جدید حاکم بر پرونده از خانواده، دوستان و همکاارن بخواهید که مبادا مورد سوء استفاده قرار بگیرند، چرا که اساسا شما عضو هیچ حزب و گروهی نبوده اید که اکنون کسی بخواهد با موج سواری سیاسی از پرونده بهره برداریِ مصادره به مطلوب بنماید.
“جناب آیت الله لاریجانی اینجانب خود را فردی بی گناه می دانم و نمی توانم انتساب اتهامی را به خود قبول نمایم که از بیخ و بن جعلی و خیالی بوده ، به طوری که بازجوی اخیرالذکر اینجانب در بازداشتگاه ۲۰۹ ضمن اظهار تأسف شدید به خاطر اعمال شکنجه بر من در سنندج و کرمانشاه این اعمال را عملی خودسرانه و قانون شکنی محض می دانست و پی گیری حقوقی آن را حق مسلم من می دانست وحتی قرار شد تمامی مساعی قانونی را به کار گیرند تا روند بررسی پرونده اینجانب تحت اعمال ماده هجده انجام پذیرد، اما اینجانب پس از مدت تقریبا ۱۸ ماه و حتی با پی گیری نمایندگان محترم مجلس شورای اسلامی نه تنها هنوز جوابی در یافت نکرده ام ، بلکه این بار در کمال حیرت دریافتم که اثری از پرونده ام در هیچ یک از بخش ها ی قوه قضایه نمی باشد .
جناب آیت الله لاریجانی از شما بعنوان قاضی القضات حکومت اسلامی چند سؤال دارم که امیدوارم چنانچه مشغله های فراوان در این شرایط اجازه دهد پاسخ آن ها را حداقل به این جناب اعلام فرمایید:
۱) به نظر شما دادگاهی که پس از ۱۹ ماه بازداشت با قرائت کیفرخواست و دفاعیات من کلا ۶ یا ۷ دقیقه طول کشیده و حتی در دادگاه اجازة صحبت کردن با وکیلم هم به من داده نشده است و همچنین بعد از این جلسة دادگاه چند دقیقه ای قاضی مرا متهم به همکاری با فرزاد کمانگر ( یعنی خودم ! ! ؟ ) می نماید، می تواند حکم عادلانه ای صادر بنماید یا آیا اساسا پرونده را مطالعه نموده است؟
۲) کارشناسان وزارت اطلاغات ۱۵ ماه قبل از دادگاه و بعد در مراحل بعد مستمراً به من اعلام نمودند صدور حکم اعدام برای من ارسال پیامی روشن برای فعالان سیاسی و مردم جهت دوری از احزاب کرد و نشان دادن حسن نیت به بعضی از کشورهای همسایه!؟ می باشد. آیا اینجانب به عنوان شهروندی در جمهوری اسلامی دارای این حقوق می باشم که وجه المصالحه بهبود روابط عادی کشورم با همسایگانش قرار نگیرم؟
۳) سخنگوی محترم قوه قضائیه آقای جمشیدی در مصاحبة خود در تاریخ ۲۴/۴/۸۷ تمامی اتهامات پیشین مرا حذف نمود و این بار در اظهار نظری جدید اتهام مرا عضویت در حزبی که من اتهام آن را هم قبول نداشتم بیان می کنند، اما چگونه است که هنوز دستور رسیدگی به پرونده اینجانب صادر نشده است.
۴) چرا دستگاه امنیتی عنوان می نماید که با توجه به بازتاب های وسیع رسانه ای و اجتماعی پروندة اینجانب چنانچه تجدیدنظری در گردش کار و موارد اتهامی و دادنامه های صادره صورت گیرد ، بیم تجری نهادهای حقوق بشری و نهادهای مدنی وگروه های سیاسی دگر اندیش که قبلا در محکومیت حکم غیر قانونی اینجانب موضع گیری نموده اند ، می گردد. آیا پذیرش اشتباه و عبرت گیری از گذشته که در آموزه های اسلامی به آن حکم شده است ، آن چنان ناگوار و تلخ می باشد که برای فرار از آن به چنین دستاویزی چنگ زد؟
۵) با توجه به آنچه که گذشت آیا کل ماجرا را نافی و ناقض اصل استقلال و تفکیک قوا از یکدیگر نمی دانید؟ اگر نه چگونه است که قضات به عنوان اشخاصی مستقل نمی توانند در پرونده اعمال حق نموده و در عوض خود را ملزم به رعایت توصیه های غیررسمی نهادهای امنیتی می دانند؟
۶) آیا با عنایت به سطور گذشته، اینجانب به عنوان فردی تبعة ایران و برخوردار از حقوق شهروندی جمهوری اسلامی ایران ، این حق را دارم که مجددا و در دادگاهی بی طرف و بر اساس قوانین مدون و رسمی جمهوری اسلامی و فارغ از ملاحظات سیاسی و مصلحت اندیشی های بی مورد ، محاکمه گردم ؟
جناب آیت الله لاریجانی با عنایت به موارد مشروحه فوق که نقض قانون آیین دادرسی کیفری در تمامی مراحل رسیدگی به پروندة اینجانب کاملا آشکار و واضح بوده است و بر همین اساس در جهت احقاق حق خود قبلا تقاضای اعمال ماده هجده به عمل آورده ، که از اختیارات خاص مقام محترم رئیس قوه قضائیه بوده و این تقاضا در زمان حاکمیت این ماده قانونی و قبل از فسخ آن به عمل آمده است . بنابراین اینجانب به این وسیله رسما و مجددا از حضرتعالی تقاضا دارم دستور فرمایید به خواسته مشروع اینجانب ، اگر تاکنون رسیدگی نشده باشد رسیدگی به عمل آمده و عنایت فرمایید نتیجه را نیز اعلام دارند تا پس از گذشت سال ها تحمل ناراحتی روحی بتوانم به زندگی عادی خود بازگردم.
توفیق حضرتعالی را در اجرای مسئولیت سنگین دادپروری صمیمانه آرزومندم
فرزاد کمانگر
۱۵ بهمن ۱۳۸۸

رونوشت :
- دادستان محترم کل کشور
- دادستان محترم تهران
- کمیسیون حقوق بشر قوه قضائیه
- فراکسیون نمایندگان محترم کرد مجلس شررای اسلامی

نامه ای از فرزاد به اژه ای

نامه ای از فرزاد به اژه ای
 
ماههاست که در زندانم ، زنداني که قراربود اراده ام را ، عشقم را و انسان بودنم را درهم بشکند . زنداني که بايد آرام و رامم ميکرد چون "برده اي سر براه " ، ماههاست بندي زنداني هستم با ديوارهايي به بلنداي تاريخ .

ديوارهايي که قرار بود فاصله اي باشد بين من ومردمم که دوستشان دارم ، بين من و کودکان سرزمينم فاصله اي باشد تا ابديت ، اما من هر روز از دريچه سلولم به دور دستها ميرفتم و خود را در ميان آنها ومثل آنها احساس مي کردم و آنها نيز دردهاي خود را در منِ زنداني ميديدند و زندان بين ما پيوندي عميق تر از گذشته ايجاد نمود .
قرار بود تاريکي زندان معناي آفتاب و نور را از من بگيرد ، اما در زندان من روئيدن بنفشه را در تاريکي و سکوت به نظاره نشستم.
قرار بود زندان مفهوم زمان و ارزش آن را در ذهنم به فراموشي بسپرد ، اما من با لحظه ها در بيرون از زندان زندگي کرده ام وخود را دوباره به د نيا آورده ام براي انتخاب راهي نو.
و من نيز مانند زندانيانِ پيش از خود تحقيرها ، توهينها و آزارها را ذره ذره ، با همه وجود به جان خريدم تا شايد آخرين نفر باشم از نسل رنج کشيدگاني که تاريکي زندان را به شوق ديدار سحر در دلشان زنده نگه داشته بودند.
اما روزي "محاربم " خواندند ، مي پنداشتند به جنگ "خدا"يشان رفته ام و طناب عدالتشان را بافتند تا سحرگاهي به زندگيم خاتمه دهند و از آن روز ناخواسته در انتظار اجراي حکم ميباشم. اما امروزکه قرار است زندگي را ازمن بگيرند با "عشق به همنوعانم" تصميم گرفته ام اعضاي بدنم را به بيماراني که مرگ من ميتواند به آنها زندگي ببخشد هديه کنم و قلبم را با همه ي" عشق ومهري" که در آن است به کودکي هديه نمايم . فرقي نميکند که کجا باشد بر ساحل کارون يا دامنه سبلان يا در حاشيه ي کوير شرق و يا کودکي که طلوع خورشيد را از زاگرس به نظاره مي نشيند ، فقط قلب ياغي و بيقرارم در سينه کودکي بتپد که ياغي تر از من آرزوهاي کودکيش را شب ها با ماه وستاره در ميان بگذارد و آنها را چون شاهدي بگيرد تا در بزرگسالي به روياهاي کودکي اش خيانت نکند ، قلبم در سينه کسي بتپد که بيقرار کودکاني باشد که شب سر گرسنه بر بالين نهاده اند و ياد "حامد " دانش آموز شانزده ساله شهر من را در قلبم زنده نگهدارد که نوشت ؛ "کوچکترين آرزويم هم در اين زندگي برآورده نميشود " وخود را حلق آويزکرد.
بگذاريد قلبم در سينه کسي بتپد مهم نيست با چه زباني صحبت کند يا رنگ پوستش چه باشد فقط کودک کارگري باشد تا زبري دستان پينه بسته پدرش ، شراره ي طغياني دوباره در برابر نابرابريها را در قلبم زنده نگهدارد.
قلبم در سينه کودکي بتپد تا فردايي نه چندان دورمعلم روستايي کوچک شود وهر روز صبح بچه ها با لبخندي زيبا به پيشوازش بيايند واو را شريک همه ي شادي ها وبازيهاي خود بنمايند شايد ان زمان کودکان طعم فقر وگرسنگي را ندانند ودر دنياي آنها واژه هاي "زندان ، شکنجه ، ستم ونابرابري" معناي نداشته باشد.
بگذاريد قلبم در گوشه اي از اين جهان پهناورتان بتپد فقط مواظبش باشيد قلب انسانيست که ناگفته هاي بسياري از مردم وسرزمينش را به همراه دارد از مردمي که تاريخشان سراسر رنج واندوه ودرد بوده است.
بگذاريد قلبم در سينه ي کودکي بتپبد تا صبحگاهي از گلويي با زبان مادريم فرياد برارم :

"من ده مه وي ببمه باييه
خوشه ويستي مروف به رم
بو گشت سوچي ئه م دنياييه "

معني شعر : مي خواهم نسيمي شوم و"پيام عشق به انسانها" را به همه جاي اين زمين پهناور ببرم.

فرزاد کمانگر
بند بيماران عفوني ، زندان رجايي شهر کرج
مورخ 8/10/87
تاريخ نگارش ؛ 2/10/87 بند امنيتي 209 اوين

رنج نامه ی فرزاد کمانگر

رنج نامه ی فرزاد کمانگر
شکنجه ی هر زندانی٬ شکنجه ی انسانیت است
شرح رنج نامه ی فرزاد
 
اینجانب فرزاد کمانگر معروف به سیامند معلم آموزش وپرورش شهرستان کامیاران با ۱۲ سال سابقه تدریس که یکسال قبل از دستگیری در هنرستان کارودانش مشغول به تدریس بودم و عضو هیئت مدیره انجمن صنفی معلمان شهرستان کامیاران شاخه کردستان بودم و تا زمان فعالیت این انجمن و قبل از اعلام ممنوعیت فعالیتهای آن مسئول روابط عمومی این انجمن بودم. همچنین عضو شورای نویسندگان ماهنامه فرهنگی - آموزشی رویان (نشریه آموزش و پرورش کامیاران) بودم که بعدها بوسیله حراست آموزش و پرورش این نشریه نیز تعطیل شد. مدتی نیز عضو هیئت مدیره انجمن زیست محیطی کامیاران (ئاسک) بوده ام و از سال ۱۳۸۴ نیز با آغاز فعالیت سازمان حقوق بشر به عضویت خبرنگاران این سازمان درآمدم. در مرداد ۱۳۸۵ برای پیگیری مسئله درمان بیماری برادرم که از فعالین سیاسی کردستان می باشد به تهران آمدم و دستگیر شدم. در همان روز به مکان نامعلومی انتقال داده شدم. زیرزمینی بدون هواکش، تنگ و تاریک بردند، سلولها خالی بود نه زیرانداز نه پتو و نه هیچ شی دیگری آنجا نبود. آنجا بسیار تاریک بود مرا به اتاق دیگری بردند. هنگامی که مشخصات مرا می نوشتند از قومیتم می پرسیدند و تا می گفتم <کرد> هستم بوسیله شلاق شلنگ مانندی تمام بدنم را شلاق میزدند . به خاطر مذهب نیز مورد فحاشی ، توهین و کتک کاری قرار میدادند. بخاطر موسیقی کردی که روی گوشیم موبایلم بود تا می توانستند شلاقم میزدند. دست هایم را می بستند و روی صندلی مینشاندند و به جاهای حساس بدنم … فشار وارد می کردند و لباسهایم را از تنم به طور کامل خارج می کردند و با تهدید به تجاوز جنسی با چوب و باتوم آزارم می دادند.
پای چپ من در این مکان بشدت آسیب دید و بعلت ضربه های همزمان به سرم و شوک الکتریکی بیهوش شدم و از هنگامی که به هوش آمدم، تاکنون تعادل بدنم را از دست داده ام و بی اختیار می لرزم، پاهایم را زنجیر می کردند و بوسیله شوک الکتریکی که دستگاهی کوچک و کمری بود به جاهای مختلف و حساس بدنم شوک می زدند که درد بسیار زیاد و وحشتناکی داشت بعدها به بازداشتگاه ۲۰۹ در زندان اوین منتقل شدم. از لحظه ورود به چشمانم چشم بند زدند و در همان راهروی ورودی (همکف - دست چپ بالاتر از اتاق اجرای احکام) مرا به اتاق کوچکی بردند که در آنجا نیز مرا مورد ضرب و شتم (مشت و لگد) قرار دادند. روز بعد به سنندج منتقل شدم تا برادرم را دستگیر کنند. در آنجا از لحظه ی ورود به بازداشتگاه با توهین و فحاشی کردن و کتک کاری روبه رو شدم. مرا به صندلی بستند و در اتاق بهداری از ساعت ۷ صبح تا روز بعد همانگونه گذاشتند . حتی اجازه ی دستشوئی رفتن نیز نداشتم. به گونه ای که مجبور شدم خودم را خیس کنم. بعد از آزار و اذیت بسیار دوباره مرا به بازداشتگاه ۲۰۹ منتقل کردند. در اتاقهای طبقه ای اول (اطاقهای سبز بازجویی) مورد بازجویی و کتک و آزار و اذیت قرار دادند .
در ۵ شهریور ماه ۱۳۸۵ بعلت شکنجه های بسیار ناچاراً مرا به پزشک بردند که در طبقه اول و در مجاورت اتاق های بازجویی قرارداشت که پزشک آثار کبودی و شکنجه و شلاق زدن ها را ثبت کرد که آثار آن در کمر، گردن، سر، پشت، ران، پاها کاملاً مشهود بود. مدت دوماه شهریور و مهرماه در سلول انفرادی شماره ۴۳ بودم. که چون شدت شکنجه ها واذیت و آزار خارج از تصور و بسیار زیاد بود مجبور شدم ۳۳ روز اعتصاب غذانمایم و هنگامی که خانواده ام را تهدید و احضار می کردند برای رهایی از شکنجه و اعتراض به اذیت و فشار بر خانواده ام خودم را از پله های طبقه ی اول پرت کردم تا خودکشی نمایم. مدت نزدیک به یکماه نیز در سلول انفرادی کوچک و بدبویی در انتهای طبقه اول (۱۱۳) حبس بودم. که در این مدت اجازه ی ملاقات و تلفن با خانواده را نداشتم. در مدت ۳ ماه انفرادی اجازه هواخوری را هم نداشتم و سپس به سلول چند نفره شماره ۱۰ (راهرو) منتقل شدم و ۲ ماه نیز در آنجا بودم. اجازه ملاقات با وکیل یا خانواده را نیز نداشتم. در اواسط دیماه از ۲۰۹ تهران به بازداشتگاه اطلاعات کرمانشاه واقع در میدان نفت انتقال داده شدم در حالیکه نه اتهامی داشتم و نه تفهیم اتهام شدم. بازداشتگاهی تنگ و تاریک که هرگونه جنایتی در آن میشد.
همه لباسهایم را در اتاق بیرون آوردند و بعد از ضرب و شتم لباسی کثیف و بدبو به من دادند و با ضرب و شتم مرا از راهرو و بازداشتگاه به اتاق افسر نگهبانی و از آنجا به راهرو دیگری که از در کوچکی وارد می شد بردند. سلول بسیار کوچکی که در واقع از همه کس مخفی بود و صدایم به جایی نمی رسید. سلول تقریباً یک متر و شصت سانتیمتر در نیم متر بود. دو لامپ کوچک از سقف آویزان بود . هواکش نداشت. آن سلول قبلاً دستشوئی بود و بسیار بدبو و سرد. یکعدد پتوی کثیف در سلول بود. هنگام بیدارشدن بی اختیار سرت به دیوار می خورد. اتاق سرد بود. برای نفس کشیدن مجبور بودم صورتم را روی زمین بگذارم و دهانم را به زیر در نزدیک بکنم تا نفس بکشم. و هنگام خواب یا استراحت هر ساعت چند بار با صدای بلند در را می زدند تا از استراحت جلوگیری کنند و یا لامپ های کوچک را خاموش می کردند. دو روز بعد از ورود مرا به اتاق بازجویی بردند و بدون هیچ سئوالی مرا زیر ضربات مشت و لگد گرفتند و توهین و فحاشی کردند. دوباره مرا به سلول بردند صدای رادیویی را تا آخر باز می گذاشتند تا قدرت استراحت و تفکر را از من بگیرند در ۲۴ ساعت ۲ بار اجازه دستشویی رفتن داشتم. ماهی بکبار نیز اجازه استحمام چند دقیقه ای داشتم. شکنجه هایی که در آنجا می شدم مثل :
۱- بازی فوتبال : این اصطلاحی بود که بازجوها به کار می بردند، لباسهایم را از تنم در می آوردند و چهار -پنج نفر مرا دوره می کردند و با ضربات مشت و لگد به همدیگر پاس میدادند. هنگام افتادن من روی زمین می خندیدند و با فحاشی کتکم می زدند.
۲- ساعتها روی یک پا مرا نگه می داشتند و دستهایم را مجبور بودم بالا نگه دارم هرگاه خسته می شدم دوباره کتکم می زدند. چون می دانستند که پای چپم آسیب دیده بیشتر روی پای چپم فشار می آوردند. صدای قرآن را از ضبط صوت پخش می کردند تا کسی صدایم را نشنود.
۳- در هنگام بازجویی صورتم را زیر مشت و سیلی می گرفتند.
۴- زیر زمین بازداشتگاه که از راهروی اصلی به طرف در هواخوری پله های آن با زباله و ریزه های نان پوشانده می شد برای اینکه کسی متوجه آن نشود، اتاق شکنجه دیگری بود که شبها مرا به آنجا می بردند، دستها و پاهایم را به تختی می بستند و بوسیله ی شلاقی که آنرا <ذوالفقار> می نامیدند به زیر پاهایم، ساق پا، ران و کمرم می زدند. درد بسیار زیادی داشت و تا روزها نمی توانستم حتی راه بروم.
۵- چون هوا سرد بود و فصل زمستان، اتاق سردی داشتند که معمولاً به بهانه بازجویی از صبح تا غروب مرا در آن حبس می کردند و بازجویی هم در کار نبود.
۶- در کرمانشاه نیز از شوکهای الکتریکی استفاده میکردند و به جاهای حساس بدنم شوک وارد میکردند.
۷- اجازه استفاده از خمیردندان و مسواک را هم نداشتم ، غذای مانده و کم و بدبویی به من میدادند که قابل خوردن نبود.
در اینجا نیز برای فشار وارد کردن به من اجازه ملاقات ندادند و حتی دختر مورد علاقه ام را نیز دستگیر کردند. برای برادرهایم مشکل ایجاد میکردند و آنها را بازداشت می کردند . بعلت سلول و پتو و لباسهای غیر بهداشتی کثیف و بدبو، دچار ناراحتی پوستی (قارچ) شدم و حتی اجازه دیدن پزشک را هم نداشتم. بعلت فشار شکنجه ها مجبور شدم، که ۱۲ روز اعتصاب غذا نمایم. ۱۵ روز آخر بازداشتم سلولم را عوض کردند و به سلول بدبوتر و کثیف تری که هیچگونه وسیله گرمایی نداشت انتقال دادند. هر روز مورد فحاشی و هتاکی قرار می گرفتم حتی یکبار بعلت ضربه هایی که به بیضه هایم زدند بیهوش شدم. شبی نیز لباسهایم را در همان شکنجه گاه (زیرزمین) در آوردند و به تجاوز جنسی تهدیدم نمودند و.. برای رهایی از شکنجه چند بار مجبور شدم، که سرم را به دیوار بکوبم . مرا وادار به اعتراف به مسائل عاطفی و روابط و.. وادار میکردند . صدای آه و ناله سلول های دیگر مرتب شنیده میشد و حتی گاهاً بعضی اقدام به خودکشی مینمودند.
۲۸ اسفندماه به تهران بازداشتگاه ۲۰۹ منتقل شدم و هر چند به سلول جمعی ۱۲۱ منتقل شدم ولی باز اجازه ی ملاقات نداشتم. هنوز فشارهای روحی - روانی مانند بازداشت خانواده و جلوگیری از ارتباط با آنها فحاشی ، هتاکی و… بر من وارد میکردند.
پرونده ام بعد از ماهها بلاتکلیفی خردادماه ۸۶ به دادگاه انقلاب شعبه ۳۰ فرستاده شد. بازجوها تهدید میکردند که نهایت سعی آنها گرفتن حکم اعدام یا زندانی درازمدت می باشد. و در صورت اثبات بی گناهیم در دادگاه و آزادی در بیرون از زندان تلافی !؟ می کنند. نفرت عجیبی که از من به عنوان یک کرد، ژورنالیست و فعال حقوق بشر داشتند. با وجود همه ی فشارها از شکنجه دست بردار نبودند.
دادگاه عدم صلاحیت رسیدگی به پرونده را در تهران اعلام نمود. و رسیدگی پرونده را به سنندج واگذار نمود. با هر بار حمایت مردمی و سازمانهای حقوق بشراز من و اعتراض به بازداشت و شکنجه های قانونی آنها عصبانی تر میشدند و فشارها را بیشتر می کردند. در شهریور ماه ۸۶ به بازداشتگاه سنندج منتقل شدم جایی که برایم <کابوس وحشتناکی> شده که هیچگاه از ذهنم و زندگیم خارج نخواهد شد. در حالیکه طبق قانون خودشان من اتهام جدیدی نداشتم. از همان لحظه ورود کتک کاری و آزار و اذیت جسمی و روانی ام آغاز شد.
بازداشتگاه ستاد خبری سنندج یک راهرو اصلی و ۵ راهرو مجزا داشت که در آخرین راهرو و آخرین سلول مرا جای دادند. جایم را مرتب عوض میکردند تا روزی رئیس بازداشتگاه همراه چند نفر دیگر مرا بدون دلیل ضرب و شتم نمودند و از سلول خارج نمودند روی پله هایی که ۱۸ پله بود به زیرزمین و اتاقهای بازجویی منتهی میشد با ضربه ای که بر بالای پله ها از پشت به سرم وارد نمودند به زمین افتادم و چشمانم سیاهی رفت با همان حالت مرا از پله ها به پائین کشیده بودند، نمی دانم چگونه ۱۸ پله مرا به پائین آورده بودند. چشمانم را باز کردم. درد شدیدی در سر وصورت، پهلویم احساس میکردم با بهوش آمدنم دوباره مرا زیر ضربات مشت و لگد گرفتند و بعد از یک ساعت کتک کاری دوباره مرا کشان کشان از پله ها بالا کشیدند و به راهروی دوم و سلول کوچکی بردند و به داخل آن پرت کردند، و ۲ نفر باز هم مرا زدند تا مجدداً بیهوش شدم. هنگامی که به هوش آمدم که صدای اذان عصر را می شنیدم. صورت و لباسهایم خونی بود. صورتم متورم شده بود. تمام بدنم سیاه و کبود شده بود. قدرت حرکت کردن نداشتم بعد از چند ساعت به زور مرا به حمامی انداختند تا صورت خونین و لباسهایم را تمیز کنم.
لباسهای خیسم را تنم کردند و به علت وخامت جسمیم ساعت ۱۲ شب چند نفر از روسای اطلاعات در حالیکه چشمانم را بسته بودند وضیعت وخیم جسمی ام را دیدند. فردای آن روز مجبور شدند مرا به پزشکی خارج از بازداشتگاه و مستقر در زندان مرکزی نشان دهند. بعلت آسیب دیدگی دندان ها و فکم تا چند روز قدرت غذا خوردن هم نداشتم . شبها پنجره سلول را باز میکردند تا سرما اذیتم کند. به من پتو نمیدادند بناچار مجبور بودم موکت را دور خود بپیچم . اجازه هواخوری، ملاقات و تلفن نداشتم و بارها و بارها در اتاقهای بازجویی واقع در زیرزمین مورد ضرب و شتم قرار می گرفتم. مجبور شدم ۵ روز اعتصاب غذا نمایم. بارها سرم را به دیوارهای زیرزمین می کوبیدند. و از زیر زمین تا سلول با ضربات مشت و لگد می بردند. هیچ اتهامی نداشتم نه درکرمانشاه و نه در سنندج
شکنجه مشهور <جوجه کباب> اصطلاحی بود که رئیس بازداشتگاه اطلاعات سنندج به کار میبرد و اکثر شبهایی که خودش آنجا بود انجام میداد. دست و پا را می بست و کف زمین می انداخت و شلاق میزد .
صدای گریه ها و ناله های زندانیان دیگر که اکثراً دختر بودند شنیده میشد و روح هر انسانی را آزار میداد. شبها پنجره ها را باز میگذاشتند، لباسهایم را در دستشویی که در زیرزمین بود بعد از کتک کاری خیس میکردند و به همان صورت مرا به سلول میبردند، بعلت سردی هوا مجبور بودم خودم را لای پتوی کثیف سلول بپیچانم.
نزدیک به ۲ ماه نیز در انفرادی های سنندج بودم ، پرونده ام در سنندج نیز عدمصلاحیت رسیدگی گرفت و دوباره به تهران منتقل شدم. نزدیک به ۸ ماه انفرادی آزارهایجسمی و روحی در این مدت بر جسم و اعصاب و روانم تاثیر بسیار بدی گذاشته. بعد از یکشب بازداشت در ۲۰۹ به اندرزگاه ۷ زندان اوین در جایی که مواد مخدر سرگرمی زندانیانمحسوب میشود منتقل شدم و از ۲۷ آبان به زندان رجایی شهر زندانی که در طبقه بندیسازمان زندانها متعلق به زندانیان خطرناکی چون قتل، آدم ربایی و سرقت مسلحانه و… منتقل شده ام.

شب، شلاق، شعر، شکنجه / طنین صدای فرزاد کمانگر


شب، شلاق، شعر، شکنجه 
طنین صدای فرزاد کمانگر

شب، شعر، شکنجه
دیری است .
مثل ستاره ها چمدانم را
از شوق ماهیان و تنهائی خودم
پر کرده ام ، ولی
مهلت نمی دهند که مثل کبوتری
در شرم صبح پر بگشایم
با یک سبد ترانه و لبخند
خود را به کاروان برسانم .
اما ،
من عاقبت از اینجا خواهم رفت .
پروانه ای که با شب می رفت ،
این فال را برای دلم دید .”
شب بود، نه از آن شب ها که “گلاویژ” خود را در آیینه “سراب نیلوفر” به نظاره نشسته باشد. نه از آن شب ها که فرهاد در کنار بیستون به خواب شیرین رفته باشد.
شب بود، نه از آن شب ها که “پرتو” بدنبال ساقی ارمنی شعرهایش از “سرتپه و سید فاطمه” آواره کوچه و خیابان های کرمانشاه شده باشد.
نه از آن شب ها که بیستون با صدای تنبور به وجد سماع افتاده باشد، از آن شب هایی بود که زخمه تار “اسماعیل مسقطی” هوس پریشان کردن گیسوان مینای آوازهایش را نداشت.
از آن شب هایی بود که طاق بستان آواز “گل ونوشه باغان، لرنژاد” را در کرمانشاه انعکاس نمی داد.
شب بود، نه ماه بود، نه ستاره، نه آسمان، نه ابر، فقط دیوار بود.
تاریک شبی بود و اتاقکی تنگ و تاریک و نمور با دری کوچک که از سویی به آینده و از سویی دیگر به گذشته باز میشد و من شعری را با دیوارها زمزمه میکردم. “در من زندان ستمگری بود که هرگز به آوای زنجیره اش خو نکرد
تق و تق در، آشفته کرد رویای شبانه ام را و به هم ریخت قافیه لالایی های نانوشته مادرم را که زمزمه میکردم،
چشمبند بزن
دستها جلو، دستبند! … راه بیفت
از سلول کوچکم کشان کشان بیرونم آوردند، راهم را بلد بودم ، بهتر از نگهبانهای پیری که مثل در سلولها فرسوده شده بودند. بهتر از بازجوهایم تعداد پله های زیرزمین زیر هواخوری را می دانستم. انگار سالها بود این زندان را زیسته بودم.
حتی میتوانستم جای پاهای زندانیان قبل از خودم را ببینم. هنگام پائین آمدن از پله ها از زیر چشم بند تعداد پاهای حاضران را میشمردم، یک… دو …. سه …چهار… پنج…. شش ….
آمده بودند تا قدرت خود را روی یک انسان نمایش دهند و آنگاه که می ایستادم شعری مرا زمزمه میکرد، “خدایا من کجای زمین ایستاده ام…”
و با اولین ضربه ناتمام میماند شعر و می بستنم به تخت … چقدر می ترسیدم …. نه از درد شلاق، از اینکه در قرن ۲۱ در قرن گفتگو، در دهکده جهانی هنوز کسانی با شلاق، فاتحانه بر بدن انسان رنجوری بکوبند و بخندند.
چقدر میلرزدم…نه به خاطر درد ضربات و مشت و لگد، ترسم از پایمال شدن ارزشهای انسانی بود در سرزمینی که منشور اخلاق برای جهانیان مینویسد.
چقدر وحشت برم میداشت… نه از درد شوک الکتریکی، از پزشکی که معاینه ام میکرد و با نوک خودکارش بر سرم میکوبید که خفه شو.. خفه شو.. آنهم در حالی که قرنها از سوگندنامه بقراط گذشته بود.
با صدای شلاقشان که آن را ذوالفقار می نامیدند به گوشه ای دیگر از دنیا میرفتم آنجا که دغدغه فکری انسانهایش نجات سوسمارهای آفریقا و مارهای استرالیا است، آنجا که حتی به فکر مارمولکهای فلان جهنم دره در ناکجا آباد دنیا هستند. اما این جااین جا .. وای … وای
با هر ضربه ذوالفقار سالها به عقب بر میگشتم، به عهد قاجار به مناره ای از سر و گوش و چشم، به دهه هیتلر به عصر تاتار و مغول و بربر و .. باز می زدند تا به ابتدای تاریخی که خوانده و نخوانده بودم میرسدم اما باز درد تمامی نداشت. بیهوش میشدم و ساعتی بعد در سلولم دوباره به دنیا می آمدم و چون نوزادی شروع به دست و پا زدن میکردم و شعری مرا به خود میخواند. “تولد نوزادی را دیده ام/ برای همین میدانم جیغ کشیدن و دست و پا زدن/ اولین نشانه های زندگی و زادن است”.
فردا شب باز صدای درد و باز ..
یکی میزد به خاطر افکارم، دیگری میزد به خاطر زبانم، سومی میپنداشت که امنیت ملی را به خطر انداخته ام، چهارمی میزد تا ببیند صدایم به کجای دنیا میرسد.
حال باز شب است، از آن شب ها مدت ها گذشته ولی به هم می ریزد هر صدایی رویا و خواب شبانه ام را و نیمه شب آوایی در گوشم نجوا میکند، “به خواب ای گل، نه اینکه وقت خوابه، بخواب جونم که بیداری عذابه
فرزاد کمانگر
زندان اوین – دیماه 



مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin